معنی خوش قیافه

لغت نامه دهخدا

خوش قیافه

خوش قیافه. [خوَش ْ/ خُش ْ ف َ / ف ِ] (ص مرکب) خوش ترکیب. خوش صورت و بدن. خوش هیکل. نیکودیدار. زیبااندام. مقابل بدقیافه.


قیافه

قیافه. [ف َ] (ع اِمص) قیافه. تتبعاثر. (اقرب الموارد). پی جویی. رجوع به قیافه شناسی شود. || (اِ) مجموعه ٔ اندام و هیکل شخص. || چهره. سیما. صورت. (فرهنگ فارسی معین).
- بدقیافه، بدگل. بدصورت. زشت.
- خوش قیافه، خوشگل. خوش صورت. قشنگ. خوش هیأت. خوش هیکل.
|| حالت چهره که تحت تأثیر عوامل خارجی و انفعالات روحی و وضع مزاجی است: از قیافه اش پیدا بود آدم بدی است، اما مؤدب حرف میزد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش بزرگ علوی ص 176). رجوع به قیافه شناسی شود.

فارسی به انگلیسی

خوش‌ قیافه‌

Goodly, Handsome, Seemly

حل جدول

خوش قیافه

خوشگل، زیبا، خوش ریخت


قیافه

ریخت

فرهنگ فارسی هوشیار

خوش قیافه

(صفت) زیبا چهره زیبا روی، زیبا اندام خوش هیکل.


قیافه

مجموعه اندام و هیکل شخص، چهره، سیما

فرهنگ عمید

خوش قیافه

دارای چهرۀ زیبا،


قیافه

صورت، هیکل، و اندام شخص،

فارسی به عربی

خوش قیافه

متفرج، وسیم


قیافه

بادره، بصر، خزره، مظهر، نظره، هیئه

فارسی به آلمانی

خوش قیافه

Ansehnlich, Anständig, Gutaussehend, Hübsch, Stattlich

فرهنگ معین

قیافه

(اِمص.) اثرشناسی، (اِ.) شکل، صورت، اندام شخص. [خوانش: (فِ) [ع. قیافه]]

واژه پیشنهادی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قیافه

چهره، ریخت، رخسار

کلمات بیگانه به فارسی

قیافه

چهره

معادل ابجد

خوش قیافه

1102

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری